حسین جوشن لو
سالهاست در جستجوی یافتن "فلسفه ایرانی" تحقیق و مطالعه می کنم.اما متاسفانه حتی با استناد به گشاده ترین تعاریف از فلسفه چیز دندانگیری نیافتم. بعد از اسلام هرچه بوده فلسفه یونانی و سریانی و ... بوده و هیچ مکتبی برجسته که بتوان اسمش را مکتب فلسفی ایرانی نامید وجود ندارد. چارچوب فکری همان فلسفه یونان بوده و نهایتا در همان چارچوب اندکی نوآوری شده است. در ایران قبل از اسلام شاید بتوان فلسفه هایی ایرانی یا عناصر فکری ایرانی درآیین زرتشت، مانوی، مهری، مزدکی و زروانی که بیشتر صبغه دینی داشته اند مانند تمثیل نور و ظلمت و ثنویت پیدا کرد. اما این اندیشه ها درگذر زمان انسجام خود را از دست داده و عموما در فلسفه های دیگر بویژه فلسفه فیثاغوری، افلاتونی و نوافلاتونی جذب و هضم شده اند. بطور خلاصه می توان گفت درحال حاضر فلسفه ایرانی وجود ندارد و میراث فکری ایران باستان در فلسفه های بعد خود بویژه فلسفه افلاتون جذب و مضمحل شده است و علت گرایش ذاتی ایرانیها به فلسفه افلاتونی و نوافلاتونی نیز همین است. آن میزان توجه به ارستو هم که در فلسفه ایرانیان بعد از اسلام مشاهده می گردد بیشتر ناشی از انتساب غلط (یا تعمدا غلط) ترجمه کتاب الربوبیه و تاسوعات فلوتین به ارستو است والا ایرانیان را با ارستو چندان کاری نبوده - به خلاف اعراب و بویژه اعراب اندلس.
سالهاست در جستجوی یافتن "فلسفه ایرانی" تحقیق و مطالعه می کنم.اما متاسفانه حتی با استناد به گشاده ترین تعاریف از فلسفه چیز دندانگیری نیافتم. بعد از اسلام هرچه بوده فلسفه یونانی و سریانی و ... بوده و هیچ مکتبی برجسته که بتوان اسمش را مکتب فلسفی ایرانی نامید وجود ندارد. چارچوب فکری همان فلسفه یونان بوده و نهایتا در همان چارچوب اندکی نوآوری شده است. در ایران قبل از اسلام شاید بتوان فلسفه هایی ایرانی یا عناصر فکری ایرانی درآیین زرتشت، مانوی، مهری، مزدکی و زروانی که بیشتر صبغه دینی داشته اند مانند تمثیل نور و ظلمت و ثنویت پیدا کرد. اما این اندیشه ها درگذر زمان انسجام خود را از دست داده و عموما در فلسفه های دیگر بویژه فلسفه فیثاغوری، افلاتونی و نوافلاتونی جذب و هضم شده اند. بطور خلاصه می توان گفت درحال حاضر فلسفه ایرانی وجود ندارد و میراث فکری ایران باستان در فلسفه های بعد خود بویژه فلسفه افلاتون جذب و مضمحل شده است و علت گرایش ذاتی ایرانیها به فلسفه افلاتونی و نوافلاتونی نیز همین است. آن میزان توجه به ارستو هم که در فلسفه ایرانیان بعد از اسلام مشاهده می گردد بیشتر ناشی از انتساب غلط (یا تعمدا غلط) ترجمه کتاب الربوبیه و تاسوعات فلوتین به ارستو است والا ایرانیان را با ارستو چندان کاری نبوده - به خلاف اعراب و بویژه اعراب اندلس.
این "فلسفه خسروانی " هم که زیاد به آن می بالند شاید در ایران باستان با این نام وجود داشته اما موجودیت خود را بعدها از دست داده و آنچه هم که سهروردی گفته چیزی بیشتر از فلسفه افلاتون نیست با اندکی نامگذاری های متفاوت و تطبیق.
اما عرفان ایرانی هم که صبغه ای کاملا نوافلاتونی دارد نیز در جهانبینی و بنیاد فلسفی، از چشم اندازی ساختارگرایانه، نوافلاتونی و تحت تاثیر مسیحیت و تمثیلهای قرآنی و فرهنگ هندی بوده و در آن نوآوری و بدعت در حدی نیست که بتوان آنرا فلسفه ای ایرانی نامید که از سایر فلسفه ها متمایز است.
در پایان، هرچند ایرانیان نتوانسته اند سنتی فلسفی ایرانی را در طول تاریخ حفظ کنند و پرورش دهند اما شواهد بسیاری است که در شکلگیری فلسفه یونانی بویژه افلاتون و فیثاغورث تاثیر قابل توجهی داشته اند .