۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

ای درخت معرفت!

تسویه حساب تاریخی مهدی اخوان ثالث با فلسفه
 ح. جوشن‌لو


اي كلاغِ صبحــهای روشـن و خاموش برفــی
خوشتر از هر فيلسوفی دوست دارم قارقارت
در سال 1364-1985، وقتی که موجها آرام گرفته بودند و طبل توفان از نوا و آبها از آسیا افتاده بود و طنین چکاچاک ستیزی سهمگین فروکش کرده و عقل محض در زیر زخمه های شمشیر شکاکیت تاب نیاورده و عرصه را خالی کرده بود و دیگر هر که از راه می رسید لگدی بر نعش این شهید که اکنون بر روی دستان متولیانش مانده بود، می نواخت و "وضعیت پست مدرن" دیگر حکمرانی خود را علنی نموده و بر فکر و آرشیو دانایی قرن حکم می راند، شاعر پیر و روستایی[1] ما "بیرون از مسائل جاری" و قیل و قال فلاسفه و روشنفکران و سیاستمداران و انقلابیون، در آخرین سالهای زندگی اش، بی هیچ ادعایی[2] و"با همه بی حوصلگی" در خلوتگاه خود در تهران، در حال سرودن قصیده ای بود که با زیبایی اعجاب انگیزی این شکست و هزیمت را به تصویر می کشید: ای درخت معرفت ...
در ادبیات ما کمتر شاعری است که برپاد عقل و استدلال و فلسفه طبع آزمایی نکرده باشد. همیشه پای استدلالیان چوبین بوده و عقل در مقابل عشق باید می رفته سماغش را می مکیده است. اما اینبار شاعر چیره دستی که در جوانی، در محافل روشنفکری حضور داشته و کم و بیش با فلسفه های مدرن و پسامدرن آشنا است، عزمش را جزم کرده قصیده ای نسبتا طولانی تماما در راستای طعن و لعن و نفرین فلسفه بسراید، قصیده ای که خود آنرا بسیار دوست دارد؛ آنقدر که در نوار "درخت معرفت" که گپ و گفتی با اوست در آخرین سالهای زندگی اش، جهت معرفی کتاب شعر آخرش که در آن زمان زیر چاپ بوده (ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم)، این شعر را برای معرفی و تبلیغ کتاب می خواند. (بشنوید). نام آن نوار نیز "درخت معرفت" می شود.

باری اولین طعنه او به فلسفه شک و حیرت ناشی از آن است که این طعنه را تا آخر تکرار می کند:
ای درختِ معرفت، جز شک و حيرت چيست بارت
يا كه من باری نديدم، غير از اين بر شاخسارت
===
حاصلي جز حيرت و شك ، ميوه ای جز شک و حيرت
چيست جز اين؟ نيست جز اين، ای درخت پير، بارت
او فلسفه را مورد بازخواست قرار می دهد که چرا هزاران سال وقت بشر را تلف کرده و پس از این همه رنج و مشقت، باری نداده است:
عمرها خوردی و بردی ، غير از اين باری ندادی
حيف، حيف از اينهمه رنجِ بشر، در رهگذارت

فیلسوفان را به پیرهای ریش جنبان در کنار دیوار ندبه[3] تشبیه می کند که جز ریش جنباندن تا کنون حاصلی نداشته اند:
چند و چونِ فيلسوفان، چون بَرِ ديوارِ ندبه ست
پيرك چندي زَنخ زن ، ريش جنبان در كنارت
او با زیرکی شاعرانه اش حتی یک نقد معرفت شناسانه متوجه فلسفه می کند. می گوید شعارها و وعده های گزاف فلسفه را باید عقل ، باور کند؛ عقل دیرباوری که خود شعبه ای از فلسفه است و در نتیجه‌ی فلسفه ورزی، آمیخته به شکاکیت و تردید شده و لذا باورکردن بلد نیست:
وعده هاي اين ، همه نقل ست و عقلِ دير باور
شاخه ای از توست، چون بپذيرد اين شعر و شعارت؟
اما از همه جالب تر تسویه حساب شاعر پیر ما است با افلاطون! گو اینکه قصد دارد حق افلاطون را کف دستش بگذارد. علت کینه او از افلاطون همانطور که در پاورقی های شعر توضیح می دهد آن است که افلاطون " غلامان و شاعران را در آرمانشهر ـ مدينه فاضله-  خود راه نمي دهد و داخل آدم نمي داند! حال آنكه خود هرجا اوج مي گيرد، جز شعر نمي نگارد!"
شهرِافلاطون ابله ، ديده تا پسكوچه هايش
گشته، وز آن بازگشتم ، مي كُند خَمرش خمارت
ما غلامانيم و شاعر، در فنون جنگ ماهر
سنگ ، چون اردنگ مي سازيم ، ای  ابله نثارت
اي كلاغِ صبحهای روشن و خاموش برفی
خوشتر از هر فيلسوفی دوست دارم قارقارت[4]
او به این هم اکتفا نمی کند و در پاورقی به ترور شخصیتی افلاطون پرداخته می نویسد افلاطون واقعی که این حرف را در مورد شاعران زده یک" اَمَرد باز پرستنده ارباب انواع و «خدايان!»" است و سپس آن افلاطون الهی و موحد که در فلسفه اسلامی از آن سخن می گویند را ساخته و پرداخته ذهنها می داند و می نویسد این افلاطون آن" افلاطون الهي فيلسوفان اسلامي ، عرب و عجم ، كه ساخته و پرداخته ذهن ايشان است" نیست زیرا آن افلاطون الهی "وجود خارجي نداشته" است!
سپس در بیتهای متعدد به خلق وصفهای طعنه آمیز و تحقرکننده و البته بسیار زیبا و شگفت انگیز نسبت به فلسفه پرداخته و مثلا در شاهبیت قضیده می گوید:
باری، پس از این همه مچگیری و طعنه، شاعر پیر بدنبال یک جایگزین مناسب برای فلسفه می گردد:
گلبن داوودی پاييزروشن خواهد اميد
كای درخت معرفت، جز شک و حيرت نيست يارت
او بدنبال گلبن داوودی است، گلبنی که "وقتي همه گلها را پائيز بر باد می دهد، تازه گل مي دهند"[5]  گلبن داوودی شاعر پیر ما گویا ملغمه ایست از آموزه های "زردشت" و "مزدک" که خود او آنرا "مزدشت" می نامد و در شعری دیگر آنرا چنین معرفی می کند:
ز قانون عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من شفای  دیگری دارم[6]
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم 
 باری، هر که در تاریخ این مرز و بوم توانست ضربه ای به تفکرفلسفی زد. چه مهدی اخوان ثالث که داعیه ای در تفکر و روشنفکری ندارد؛ چه روشنفکران تیپیکال کراواتی و تحصیلکرده فرنگمان که داعیه شان گوش فلک را کر کرده و چه بزرگترین فیلسوف تاریخ ما؛ ابن سینا. نتیجه را نیز همه می بینیم: اداره سرزمینی به وسعت ایران بر محور باورهای استوره ای و رمالی و جنگیری و ... / گفتاورد


پی‌نوشت‌ها

1 و2 - حضار محترم! من فقط یک دهاتی زمزمه کننده هستم. نه یک روشنفکر و نه یک سوسیالیست. یک زمزمه کننده که غالبا تو دماغی هم زمزمه می کند و یحتمل برای خودش زمزمه می کند. نق نقو ودلخور هم هست و گاهگاهی هم پول قرض می کند و کتاب چاپ می کند و کتاب چاپ می زند والسلام نامه تمام . -مهدی اخوان ثالث ، از مقدمه "آخر شاهنامه"
3 - در مورد دیوار ندبه به اینجا مراجعه کنید.
4 - انتخاب عکس از خرفتی.
5-  توضیحات شاعر در پاورقی
6- کلمات بولد شده نام کتابهای ابوعلی سینا است که همگی به زبان عربی نوشته شده اند.

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

امپراتوری شک

ح. جوشن‌لو
آیا ممکن است خر تراژیک باشد؟- آن که زیر باری نابود شود که نه توانِ حمل آن را دارد و نه پایین انداختنِ آن؟... این همان فیلسوف است.
نیچه، شامگاه بتان، قطعه 11

فلسفه با یک "نه" آغاز شد. یک نه بزرگ و تاریخی که نمایانگر یک گام صعود بشر از پلکان بلوغ بود. نه به "استوره". پیش از آن، استوره همه فضاها و خلاها را پرکرده بود. جایی برای اندیشیدن باقی نگذاشته بود. از راز خلقت کل جهان با آن عظمت، تا سرنوشت یک حشره بسیار کوچک را توجیه کرده بود.
برای هزاره ها، نیاز بشر به اندیشیدن را استوره ارضا کرد. روایتی به شدت نیندیشیده بلکه بوارونه، تراویده از اعماق ناخودآگاه بشر؛ درست نقطه مقابل آگاهی و خردورزی. این پایه نیندیشیدگی در دوران کودکی عقل، مورد پذیرش بود. اما وقتی عقل به بلوغ بیشتری دست یافت، این نیندیشیدگی زیر سوال رفت. بشر به استوره "نه" گفت. تالس از راه رسید و با استدلالی عقلانی گفت: بخلاف انچه استوره تاکنون گفته، از کجا معلوم که بنیاد جهان بر آب نباشد؟ این یعنی اعلام جنگ با استوره. این پرسش و پرسشهای مشابه، حداقل در میان روشنفکران، استوره را دچار بحران کرد. استوره دیگر جوابگو نبود هرچند برای ماندن دست و پا می زد. در چنین وضعیتی باید یک نظام معرفتی ِ جایگزین متولد گردد تا جانشین دستگاه معرفتی پیشین شود. این اتفاق در دو قالب افتاد. یکی شکل گیری نظام معرفتی "متافیزیک" (فلسفه) و دیگری شکل گیری ادیانی به مراتب پیشرفته تر و انتزاعی تر از استوره ها. جالب است که پیامبران بزرگ، همگی با نهایتا چند سد سال اختلاف از فلاسفه نخستین ظهور کردند. شاید علت به هم آمیختگی فراوان این دو دستگاه معرفتی (فلسفه و دین) برای سده های پیاپی، نیز همین رابطه خویشاوندی آنها باشد؛ هر دو با هم متولد شدند در مقابل دشمنی مشترک: استوره. باری از دین می گذریم و به متافیزیک می پردازیم.
درست همان سالهایی که متافیزیک در حال شکل گیری بود، اما، فرزند ناخلفش نیز متولد شد. چه زود متافیزیک به خلق آنتی تز خود پرداخت. این فرزند ناخلف چیزی نبود جز "شک و تردید به یک آغاز". متافیزیک چه بود؟ برتری دادن به منبع عقل و اندیشه مفهومی و انتزاعی در شناخت جهان نسبت به سایر منابع چون شهود و تجربه حسی. همزمان، این تردید هم شکل گرفت که آیا اساسا عقل محض، توانایی شناخت جهان را دارد؟
اقرار به نسب این فرزند ناخلف، کمی برای فلسفه رنج آور بود. متافیزیک نمی توانست این رقیب چموش و تیزهوش را تحمل کند. متافیزیک خود هنوز نوجوان بود و بنیادش بسیار سست و شکننده. از همه بدتر اینکه این شک‌آوری پایگاه اجتماعی هم پیدا کرده بود. عده ای (سوفستاییان) از اطراف راه افتاده بودند و ترویج شک می کردند. راهی باقی نماند جز سرکوب. این است که نسل دوم فلاسفه (سقراط، و شاگردانش) علاوه بر حفظ جبهه ستیز با استوره، در این جبهه هم وارد کارزار شدند و در حوزه تفکر، سوفستاییان را محاصره و سرکوب کردند. هرچند این جریان همچنان بصورت زیرزمینی به کار خود ادامه داد. و شد چیزی که بعدها برایش نام محترمانه "معرفت شناسی" را انتخاب کردند. باری اسفندیار ما، رویین‌تن شد، اما آنگاهی که نباید، چشمهایش را بست.
این شک بنیادین و اگزیستانسیال، هیچ‌گاه دست از سر متافیزیک بر نداشت. حتی در دوران همخوابگی سیاسی متافیزیک و دین، تردیدهایی در خصوص میزان اعتبار یافته های برخاسته از عقل محض ابراز می شد. این شک بنیادین هرجا سر سوزنی مجال می یافت خود را نمایان می ساخت: آیا براستی عقل، آنطور که ادعا می کند، توانایی شناخت جهان را دارد؟ چگونه ممکن است که هر فیلسوفی تصویری کاملا متفاوت از جهان ارائه می داد، درحالیکه همگی داعیه صدق دارند، و همگی نیز منبع شناختشان واحد است! طبیعی است که این پرسش، به شدت متافیزیک را آزار می داد.
باری، سرانجام با ظهور حلقه تجربه گرایان انگلیسی، بخصوص آن نابغه پیر، دیوید هیوم، نفرین استوره دامان متافیزیک را گرفت، و متافیزیک هم چون استوره، دچار بحران و تزلزل شد. عقل به عنوان منبع منحصر شناخت، به شدت زیر سوال رفت. "امکان متافیزیک" توسط جان آگاه زمان، کانت، تبدیل به یک "پرسش" شد و به زیر علامت سوال رفت. همزمان نظام معرفتی دین هم بدلیل آمیختگی فراوان با متافیزیک دچار بحران شد. کانت همزمان کوشید، مشکل فلسفه و دین را که هر دو به یک معضل دچار بودند (اعتماد بیش از اندازه به عقل)، حل کند. او که شیفته پیشرفت علوم تجربی زمان خود بود، متافیزیک را غیر ممکن دانست و ستاده های عقل را بدون همراهی تجربه حسی، پوچ و بی محتوا اعلام کرد و نفس الامر را دست‌نیافتنی و بیرون از حیّز شناخت. از سویی آلودگی های عقل را از ایمان سترد، و بستر متفاوتی برای رویش الاهیات بعد از خود فراهم آورد؛ الاهیاتی سلیقه ای.
فلسفه کانت، اعلامیه پیروزی معرفت شناسی و پرسش و تردید نسبت به شناخت، بر ادعاهای گزاف متافیزیک بود. معرفت شناسی، تیرش را بدرستی، به سوی چشمهای اسفندیار نشانه رفت. تلاشهای متافیزیک بعد از کانت، راه به جایی نبرد، بلکه بوارونه واکنشهای بسیار شدیدی را بر انگیخت. مچ متافیزیک دیگر باز شده بود.
پس از فروپاشی امپراتوری متافیزیک، اکنون این "شک" است که حکم می راند. کار کانت محافظه کار را نیچه، پیام‌آور دوران جدید، به پایان رساند. نه تنها حقیقت ِبرخاسته از عقل محض، بلکه توجیه هر گونه یافته ای، حتی یافته های علم (که غرور و ادعایش از همه بیشتر است)، زیر سوال رفته است. پیامد منطقی چنین وضعیتی، ناگزیر، نسبیت‌گرایی و پرسپکتیویسم است. دیروز واقعیتی خارج از ذهن بود که انسان می کوشید با ابزارهای خود، آن واقعیت را بشناسد. شناختی صادق بود که با ان واقعیت خارجی مطابقت می داشت. امروز، شک‌آوری و بی اعتمادی به شناخت، آنچنان پیش رفته که اساسا آن واقعیت بیرون از ذهن دست نیافتنی شده و لذا هر کس حق دارد آنگونه که خود می پسندد آن واقعیت را برای خود خلق کند.
برخی، چون فوکو و دریدا، این وضعیت را پذیرفته اند و کوشیده اند آنرا بهتر بشناسند و با آن خو بگیرند.. اما طبیعی است این وضعیت موجب اعتراض بسیاری نیز شده است. اول از همه کسانی که به ابرروایتهای قدیمی و سنتی از حقیقت عادت کرده اند و علاقه ندارند چیزی، آرامششان را به هم بزند. چون عرفا و دین‌مدارن. عده ای از فلاسفه هم با نگاهی بدبینانه و منتقدانه به این وضعیت پرداخته اند و از آن به بحران و نشیب تعبیر کرده اند؛ چون هایدگر. 

اکنون پرسش پیش روی فلسفه این است که آیا این "وضعیت" ادامه خواهد یافت؟ آیا باید این "وضعیت" را دوران گذار بدانیم و مقدمه ای برای دوران جدید؟ آیا باید این "وضعیت" را پذیرفت و با آن همساز شد یا با ان به مبارزه پرداخت؟ / گفتاورد



Strauss - Also Sprach Zarathustra
Found at Also Sprach Zarathustra on KOhit.net