ح. جوشنلو
جاي شك نيست كه اين مرد (غزالي)
در دينداري هم مانند خردورزي، به خطا رفته است.
ابنرشد
در دينداري هم مانند خردورزي، به خطا رفته است.
ابنرشد
چهار
دکارت در همه پیشفرضهای ذهنی اش نسبت به همه چیز شک کرد. او نسبت به همه چیز به نحو افراطی شک کرد تا تعمدا دایره دانسته ها و پیشفرضهای ذهنی اش به صفر برسد. سپس کوشید تنها و تنها با بهره گیری از "عقل"، پایابی را در دریای پرتلاطم و بی پایانی که خود را در آن پرتاب کرده بود، بیابد. ابتدا وجود خود را اثبات نمود و سپس موجودی کامل را و سپس کوشید به اثبات واقعیت جهان خارج و سایر امور بپردازد. در همه اینها تکیه گاه شناخت او "عقل" بود و دیگر هیچ. صرف نظر از اینکه آیا او توانسته از آن دریای پر تلاطم نجات یابد یا خیر - که ممکن است اشخاص مختلف با چشم اندازهای گوناگون ارزیابی های متفاوتی را داشته باشند- او به عنوان آغازگر فلسفه مدرن توانست به نسلهای آینده بیاموزد که باید در همه چیز شک کرد و نباید سنت را دربست پذیرفت و همچنین آموخت که برای محک زدن به میراث پیشینیان بهترین منبع کاربست عقل است.
حال به سراغ یک نمونه از متفکران فرهنگ خودمان برویم. با یک سیر اجمالی در تاریخ تفکر در ایران و اسلام به داستان مشابهی بر می خوریم. شخصی که او نیز مدتی خواسته یا ناخواسته، در همه چیز شک می کند، اما باقی ماندن در فضای شک و تردید را برنمی تابد بنابر این می کوشد خود را از کمند شک رهایی دهد.
امام محمد غزالی در "المنقذ من الضلال" از گرفتار شدن به یک دوران شک و تردید فراگیر در زندگی اش خبر می دهد و می گوید " شک من بدانجا کشید، که حتی از شک درباره محسوسات هم در امان نماندم. چنانچه گفتم: چگونه می توان به محسوسات اعتماد کرد، در حالیکه قویترین حواس، حس باصره است و تو گاه به سایه می نگری آن را غیر متحرک میبنی و به سکون آن حکم می کنی ولی بعد از یک ساعت از روی تجربه و مشاهده در می یابی که هر چند که بغتة حرکت نمی کند، ولی به تدریج متحرک است و در هیچ حالی ایستاده نیست. و به ستاره می نگری و آنرا به کوچکی یک سکه می بینی و حال انکه به دلایل هندسی ثابت شده که ستاره از زمین بزرگتر است. همه این محسوسات را که حاکم حس درباره انها حکمی صادر کرده، حاکم عقل حکم او را مردود شمرده و تکذیب کرده... با خود گفتم دیگر به محسوسات اعتماد نتوان کرد، پس باید به عقلیات اعتماد کرد مثلا به بدیهیات چون ده بیشتر از سه است... درین حال محسوسات به من گفتند از کجا دانستی که اعتماد تو به عقلیات از نوع اعتماد تو به محسوسات نیست؟ تو به ما وثوق داشتی پس قاضی عقل آمد ما را تکذیب کرد. اگر او نبود تو همچنان ما را قبول کرده بودی، چه بسا آن سوی ادراک عقل نیز قاضی دیگری باشد که چون تجلی کند عقل را تکذیب کند، همچنان که عقل تجلی کرد و ما را تکذیب کرد.و عدم تجلی این ادراک دلیل محال بودن آن نیست."
تا اینجا غزالی نیز درست مانند دکارت هم در ادراکات حسی و هم در ادراکات عقلی شک کرده است. شک او نیز افراطی است. غزالی دنبال شک را گرفته است و اجازه می دهد شک او را به هر دیاری که میخواهد ببرد. حتی شاید شک غزالی از دکارت صادقانه تر باشد. چرا که دکارت تعمدا و اگاهانه شک می کرد و از ابتدا بدنبال این بود که با دنبال کردن پروژه شک نقشه خود را مبنی بر برونرفت از ساحت شک عملی کند. اما آنچه از ظاهر نوشته های غزالی بر می آید این است که شک او زیاد نظاممند نبوده و او از پیش نقشه ای برای خروج از شک نداشته بلکه صرفا خود را به شک سپرده بوده است. دقت کنید که جملات غزالی چقدر شبیه دکارت است:
" نفس اندکی از پاسخ باز ایستادو اشکال را با مسئله خواب تایید کرد و گفت: آیا نمی بینی که در عالم رویا به اموری معتقد می شوی،و حالاتی را خیال می کنی و در آن حال آن را ثابت و پابرجا می شماری، و در آن حال هیچ شکی در صحت آنها نمی کنی، اما ناگهان بیدار می شوی و می بینی که ان همه تخیلات و معتقدات تو را هیچ اصل و فایده ای نبوده؟ پس از کجا میدانی که آنچه در بیداری بدان معتقد می شوی - چه به حس و چه به عقل - در ان حال که هستی واقعیت دارد؟..."
غزالی ادامه می دهد و در همه چیز شک می کند. او در المنقذ می نویسد: " عطش ادراک حقایق امور عادت من بود و از آغاز جوانی چنانکه گویی غریزه و فطرت من است و به اختیار من نیست در وجود من نهاده شده بود تا رشته تقلید گسست و عقاید موروث از همان کودکی در هم شکست."
تا اینجا غزالی درست مانند دکارت پیش می آید. او در بنیاد محسوسات و معقولات شک می کند و دائما حرف از احتمالات دیگری می زند که ممکن است رخ دهد و ثابت کند دانسته های ما تا کنون همه اشتباه بوده اند. از نظر او دفع شک میسر نشود "مگر به دلیل و اقامه دلیل جز از ترکیب علوم اولیه صورت نبندد. پس اگر این علوم اولیه مسلم نباشند نمی توان به آنها عنوان دلیل داد." او نیز مانند دکارت برای برونرفت از این تنگنا به دنبال "دلیل" است؛ دلیلی مستحکم و خدشه ناپذیر.
اما درست در حساسترین نقطه، نقطه برونرفت، راه غزالی و به تبع آن مسیر یک ملت و تمدن بزرگ از مسیر دکارت جدا می شود. دکارت برای خروج از این وضعیت به دامان عقل پناه می برد و گوش به سخن عقل می سپارد. اما غزالی چنین نمی کند. برای غزالی این وضعیت بیش از دوماه به طول نینجامید که "خداوند تعالی شفا عنایت کرد و نفس به صحت و اعتدال باز آمد و به ضروریات عقلی اعتماد و وثوق حاصل آمد. ولی این حال به نظم و ترکیب "دلیل" نبود، بلکه به وسیله نوری بود که خدا در دل من افکند. و این نور کلید اکثر معارف شد."غزالی در آثار دیگرش نیز در خصوص این نور الهی سخن می گوید و تنها قلبی را تجلی گاه این نور میداند که صفا یافته باشد و از صفات ناپسند و اخلاق نکوهیده پاک شده و به درجه تخلیه قلب از غیر خدا نائل آید و در واقع به راه تصوف قدم نهاده باشد. / گفتاورد
ادامه دارد ...
* تمامی عبارات ذکر شده از کتاب "المنقذ من الضلال" غزالی، از کتاب "تاریخ فلسفه در جهان اسلامی" حنا فاخوری به ترجمه عبدالمحمد آیتی (صفحات 524-526) نقل شده است.