ح. جوشنلو
روی آوردن آدمها به شعر و بطور کلی ادبیات می تواند علتهای گوناگونی داشته باشد. در این میان عدهای هستند که به ادبیات به عنوان یک "موضوع پژوهش" نگاه می کنند. اینها "ادیب" هستند و واژهها و آثار ادبی از هر کس که باشد برایشان مهم و درخور بررسی است. حتی اگر اثر ادبیای را بد بدانند آنرا به دقت بررسی می کنند تا بدی آن را بازنمایند. "واژهها" و "ترکیبها" برای اینها همان جایگاهی را دارد که طبیعت و قوانین و اشیاء آن برای مثلا یک فیزیکدان. از جمله علامه دهخدا. او استاد ادبیات است. آدم تردید می کند که آیا اثر ادبیای به زبان فارسی وجود دارد که او نخوانده باشد. حتی موارد استناد او به شعر عرب نیز بسیار فراوان و درخور توجه است. او در ذهنش برای هر واژه، چه خوب و چه بد، یک شناسنامه می سازد. قدمتش، معانیش، میزان کاربردش ، زیبایی اش، وزن و آهنگش و ... . ادبیات برای این دسته از افراد هدف است چرا که اینها پیش از هر چیز- و یا در کنار چیزهای دیگر- "ادیب" هستند.
آشکارا می دانم که من جز دستهی بالا نیستم. پس چیست آنچه مرا به سوی شعر بطور کلی و شعر اخوان بطور خاص می کشاند. من که آثار ادبی و الفاظ برایم فی نفسه ارزش نیست.
برای پاسخگویی به این پرسش بد نیست دیدگاه خودم را در باره ی هنر "شاعری" بگویم. هر شاعرِ براستی موفق و برگزیدهای (دست کم در سنت شعرگویی فارسی ) یک "اندیشه" و یا یک "احساس" ژرف و درخور توجه را پیش از سرودن شعر در درون خود دارد. این اندیشه و یا احساس "درنمایه"ی شعر او است. این درونمایه شاید در نزد آدمهای بسیاری باشد، حتی عمیقتر و اندیشیدهتر از آن چه که نزد شاعر است. اما "شاعری" از آن لحظه آغاز می شود که یک انسان بتواند این احساس و یا اندیشهی درونی خویش را با "بیانی هنرمندانه" در قالب جملهها و مصراعها و آمیخته با آرایهها و صور خیال بریزد؛ یعنی آن درونمایه را - که ممکن است بسیاری دیگر نیز آنرا دارا باشند- بتواند در قالب هنرمندانهای که نامش "شعر" است، بریزد. حال جزئیات این قالب را سنت و فرهنگ مخاطبان مشخص می کند. برای نمونه در زبان انگلیسی در شعر، وزن و بیتهای دو مصرعی وجود ندارد اما در فارسی (در گرایش سنتی آن) اینها موجود است.
بر این پایه، شاید کسی باشد که احساسات پشت سر شعر شاملو را بسیار ژرفتر و جدیتر از "شاملو" تجربه کرده باشد، اما او را شاعر نمی دانیم. زیرا "شاملو" است که این هنر را داشته که این درونمایه را در قالب سحرآمیز شعر بریزد. پس شاملو "شاعر" است.
با توجه به این مقدمه دوباره به پرسش نخستین باز می گردیم. برای پاسخ به این پرسش بد نیست یک مقایسه کنم، بین شاعری که شعرش را معتادانه می خوانم و شاعری که نسبت به شعرش گرایش چندانی ندارم. اخوان ثالث و سهراب سپهری.
سهراب سپهری شعر می گوید، شاید زیبا و گاهی خوش آهنگ هم شعر می گوید و هواداران بسیاری دارد و به لحاظ شخصیتی نیز آدم جذاب و دلنشینی است (در نظر من). اما چرا شعر او بر دل من نمی نشیند. گمان می کنم علت را اینگونه بتوان صورتبندی کرد: من با درونمایهی شعر او یعنی آن احساساتی که در پشت شعر او حاضر است، بیگانهام. من با سهراب در آن مضامین همدل و همسخن نیستم. بیگمان سهراب احساسات عمیق، پیچیده و منحصربهفردی داشته است. این احساسات در او شکل می گرفته و تجربه می شده است و سپس سهراب دست به قلم می برده و آنها را ثبت می کرده است.
اینکه سهراب می گوید: "کفشهایم کو؟ / چه کسی بود صدا زد سهراب؟" این براستی یک تجربه در عمق احساسات پیچ در پیچ و منحصربهفرد او بوده که او آنرا در قالب شعر ثبت کرده است. یا آنجا که می گوید: "بالش من پر آواز پر چلچله هاست " براستی در حال بیان یک تجربهی احساسی بسیار پیچیده و عجیب است که دست کم بنده تا کنون آنرا تجربه نکردهام و بر این پایه هیچ چیز از این ابیات دستگیرم نمی شود.
اینست که شعر سهراب با همهی جایگاهی که برای او قائلم برای من جذابیتی ندارد و من را به سوی خود نمی فرا نمی خواند. چرا که با آن اندیشه یا احساسی که در پس پشتش است، همدل و همسخن نیستم و اصلا برایم عجیب و غریب و گنگ است. البته شاید در آینده به این همدلی با او دست یابم و شعرش برای من بسیار جذاب و دلنشین شود.
اما در هنگام مواجهه با شعر اخوان داستان برای من بکلی وارونه است. من آن انگیزه و درونمایهی شعر اخوان را که در پشت تکتک بیتها و حتی کلمات شعرش موج می زند در ژرفنای احساس و اندیشهام تجربه کردهام. آن "درود دردناک اندهان"را، آن "دریغ" و "افسوس" و "درد" را. آن "ناامیدی" و "حسرت" را و "نداشتن انتظار هیچ خبری" و در نتیجه دست رد به سینهی "قاصدک" زدن را. این را که "چون در ختی در زمستانم/ بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود" این را که فریاد بزنم: "ای جاودانگی!/ ای دشتهای خلوت و خاموش!/باران من نثار شما باد" . این را که "ابرهای همه عالم شب و روز/ در دلم می گریند.".
من همهی اینها را پیشتر در خودم تجربه کردهام. اینها برای من آشنا است. من و اخوان همدلیم، هم سخنیم. منتها او به جادوی بیان شاعرانه مجهز است، او هنر شعر گفتن دارد، اما من ندارم. در احساس (=درونمایه) مشترکیم اما زبان من از بیان شاعرانه ی این احساسات قاصر است. اوست که توانسته این احساسات را به بهترین وجهی در قالب شعر بیان کند. اینست راز دلبستگی من به شعر اخوان.
این را هم بگویم که برخی از افراد بنا به دلایل مختلف، بدون هیچگونه احساس همدلی و همفکری جذب شعر شاعری می شوند اما سپستر به مرور زمان به اندیشهها و احساساتی مشترک با آن شاعر دست می یابند. یعنی مثلا در آغاز مسحور سحر کلامش می شوند اما به مرور زمان با او همدل و همسخن هم می شوند. اما داستان من اینگونه نبوده که ابتدا شعر اخوان را بخوانم و سپس با او همدل و همسخن شوم. بلکه من اخوان را به این علت برگزیدهام که همان تجربیات و احساساتِ تجربهشدهی من را او هم پیشتر و بهتر تجربه کرده و هنرمندانه روی کاغذ اورده است.
درپایان یادآور می شوم که این نوشتار در اتمسفر شعر نوین و معاصر نوشته شده است و سخن در باب شعر کهن فارسی از تیررس دانستههای کنونی من خارج است./ گفتاورد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم!
م- امید
بارها از خود پرسیدهام که چرا تا این پایه شعر مهدی اخوان ثالث برای من دارای جذابیت و کشش است و علت چیست که هرگاه ازبحثها و پژوهشهای علمی و فلسفی برای مدتی خسته می شوم به شعر اخوان ثالث پناه می برم. شاید از پیش پاسخ این پرسش به گونهی ناخودآگاه در فکر من حضور داشته است، اما گمان می کنم امروز پاسخم پختگی و سنجیدگی مورد نیاز را پیدا کرد تا روی کاغذ بیاید.روی آوردن آدمها به شعر و بطور کلی ادبیات می تواند علتهای گوناگونی داشته باشد. در این میان عدهای هستند که به ادبیات به عنوان یک "موضوع پژوهش" نگاه می کنند. اینها "ادیب" هستند و واژهها و آثار ادبی از هر کس که باشد برایشان مهم و درخور بررسی است. حتی اگر اثر ادبیای را بد بدانند آنرا به دقت بررسی می کنند تا بدی آن را بازنمایند. "واژهها" و "ترکیبها" برای اینها همان جایگاهی را دارد که طبیعت و قوانین و اشیاء آن برای مثلا یک فیزیکدان. از جمله علامه دهخدا. او استاد ادبیات است. آدم تردید می کند که آیا اثر ادبیای به زبان فارسی وجود دارد که او نخوانده باشد. حتی موارد استناد او به شعر عرب نیز بسیار فراوان و درخور توجه است. او در ذهنش برای هر واژه، چه خوب و چه بد، یک شناسنامه می سازد. قدمتش، معانیش، میزان کاربردش ، زیبایی اش، وزن و آهنگش و ... . ادبیات برای این دسته از افراد هدف است چرا که اینها پیش از هر چیز- و یا در کنار چیزهای دیگر- "ادیب" هستند.
آشکارا می دانم که من جز دستهی بالا نیستم. پس چیست آنچه مرا به سوی شعر بطور کلی و شعر اخوان بطور خاص می کشاند. من که آثار ادبی و الفاظ برایم فی نفسه ارزش نیست.
برای پاسخگویی به این پرسش بد نیست دیدگاه خودم را در باره ی هنر "شاعری" بگویم. هر شاعرِ براستی موفق و برگزیدهای (دست کم در سنت شعرگویی فارسی ) یک "اندیشه" و یا یک "احساس" ژرف و درخور توجه را پیش از سرودن شعر در درون خود دارد. این اندیشه و یا احساس "درنمایه"ی شعر او است. این درونمایه شاید در نزد آدمهای بسیاری باشد، حتی عمیقتر و اندیشیدهتر از آن چه که نزد شاعر است. اما "شاعری" از آن لحظه آغاز می شود که یک انسان بتواند این احساس و یا اندیشهی درونی خویش را با "بیانی هنرمندانه" در قالب جملهها و مصراعها و آمیخته با آرایهها و صور خیال بریزد؛ یعنی آن درونمایه را - که ممکن است بسیاری دیگر نیز آنرا دارا باشند- بتواند در قالب هنرمندانهای که نامش "شعر" است، بریزد. حال جزئیات این قالب را سنت و فرهنگ مخاطبان مشخص می کند. برای نمونه در زبان انگلیسی در شعر، وزن و بیتهای دو مصرعی وجود ندارد اما در فارسی (در گرایش سنتی آن) اینها موجود است.
بر این پایه، شاید کسی باشد که احساسات پشت سر شعر شاملو را بسیار ژرفتر و جدیتر از "شاملو" تجربه کرده باشد، اما او را شاعر نمی دانیم. زیرا "شاملو" است که این هنر را داشته که این درونمایه را در قالب سحرآمیز شعر بریزد. پس شاملو "شاعر" است.
با توجه به این مقدمه دوباره به پرسش نخستین باز می گردیم. برای پاسخ به این پرسش بد نیست یک مقایسه کنم، بین شاعری که شعرش را معتادانه می خوانم و شاعری که نسبت به شعرش گرایش چندانی ندارم. اخوان ثالث و سهراب سپهری.
سهراب سپهری شعر می گوید، شاید زیبا و گاهی خوش آهنگ هم شعر می گوید و هواداران بسیاری دارد و به لحاظ شخصیتی نیز آدم جذاب و دلنشینی است (در نظر من). اما چرا شعر او بر دل من نمی نشیند. گمان می کنم علت را اینگونه بتوان صورتبندی کرد: من با درونمایهی شعر او یعنی آن احساساتی که در پشت شعر او حاضر است، بیگانهام. من با سهراب در آن مضامین همدل و همسخن نیستم. بیگمان سهراب احساسات عمیق، پیچیده و منحصربهفردی داشته است. این احساسات در او شکل می گرفته و تجربه می شده است و سپس سهراب دست به قلم می برده و آنها را ثبت می کرده است.
اینکه سهراب می گوید: "کفشهایم کو؟ / چه کسی بود صدا زد سهراب؟" این براستی یک تجربه در عمق احساسات پیچ در پیچ و منحصربهفرد او بوده که او آنرا در قالب شعر ثبت کرده است. یا آنجا که می گوید: "بالش من پر آواز پر چلچله هاست " براستی در حال بیان یک تجربهی احساسی بسیار پیچیده و عجیب است که دست کم بنده تا کنون آنرا تجربه نکردهام و بر این پایه هیچ چیز از این ابیات دستگیرم نمی شود.
اینست که شعر سهراب با همهی جایگاهی که برای او قائلم برای من جذابیتی ندارد و من را به سوی خود نمی فرا نمی خواند. چرا که با آن اندیشه یا احساسی که در پس پشتش است، همدل و همسخن نیستم و اصلا برایم عجیب و غریب و گنگ است. البته شاید در آینده به این همدلی با او دست یابم و شعرش برای من بسیار جذاب و دلنشین شود.
اما در هنگام مواجهه با شعر اخوان داستان برای من بکلی وارونه است. من آن انگیزه و درونمایهی شعر اخوان را که در پشت تکتک بیتها و حتی کلمات شعرش موج می زند در ژرفنای احساس و اندیشهام تجربه کردهام. آن "درود دردناک اندهان"را، آن "دریغ" و "افسوس" و "درد" را. آن "ناامیدی" و "حسرت" را و "نداشتن انتظار هیچ خبری" و در نتیجه دست رد به سینهی "قاصدک" زدن را. این را که "چون در ختی در زمستانم/ بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود" این را که فریاد بزنم: "ای جاودانگی!/ ای دشتهای خلوت و خاموش!/باران من نثار شما باد" . این را که "ابرهای همه عالم شب و روز/ در دلم می گریند.".
من همهی اینها را پیشتر در خودم تجربه کردهام. اینها برای من آشنا است. من و اخوان همدلیم، هم سخنیم. منتها او به جادوی بیان شاعرانه مجهز است، او هنر شعر گفتن دارد، اما من ندارم. در احساس (=درونمایه) مشترکیم اما زبان من از بیان شاعرانه ی این احساسات قاصر است. اوست که توانسته این احساسات را به بهترین وجهی در قالب شعر بیان کند. اینست راز دلبستگی من به شعر اخوان.
این را هم بگویم که برخی از افراد بنا به دلایل مختلف، بدون هیچگونه احساس همدلی و همفکری جذب شعر شاعری می شوند اما سپستر به مرور زمان به اندیشهها و احساساتی مشترک با آن شاعر دست می یابند. یعنی مثلا در آغاز مسحور سحر کلامش می شوند اما به مرور زمان با او همدل و همسخن هم می شوند. اما داستان من اینگونه نبوده که ابتدا شعر اخوان را بخوانم و سپس با او همدل و همسخن شوم. بلکه من اخوان را به این علت برگزیدهام که همان تجربیات و احساساتِ تجربهشدهی من را او هم پیشتر و بهتر تجربه کرده و هنرمندانه روی کاغذ اورده است.
درپایان یادآور می شوم که این نوشتار در اتمسفر شعر نوین و معاصر نوشته شده است و سخن در باب شعر کهن فارسی از تیررس دانستههای کنونی من خارج است./ گفتاورد